داستان‌های هزارویکشب  By  cover art

داستان‌های هزارویکشب

By: مهدی اکبری‌فر
  • Summary

  • "محمد بن اسحاق گوید: پارسیان اول، تصنیف کنندگان اولین افسانه بوده و آن را بصورت کتاب درآورده و در خزانه های خود نگاهداری، و آن را از زبان حیوانات نقل و حکایت می نمودند. پس از آن پادشاهان اشکانی، که دومین سلسله پادشاهان ایرانند، آنرا بصورت اغراق آمیزی درآورده، و نیز چیزها بر آن افزوده، و عربان آن را به زبان خودپردانده، و فصحا و بلغای عرب، شاخ و برگهایش را زده، و با بهترین شکل برشته تحریر در آوردند. اولین کتاب که در این معنا تالیف شده، کتاب هزار افسان، به معنی هزار خرافه است. و سبب تالیفش این بود که یکی از پادشاهان اگر زنی می گرفت ، پس از یک شب که با او نزدیکی مینمود، وی را به قتل می رسانید، و دختری از شاهزادگان به نام شهرزاد گرفت که بسیار خردمند و باهوش بود و همینکه او را بدست آورد، آن دختر زبان به گفتن افسانه باز کرده، و سخن را تا پایان شب رسانید، برای اینکه پادشاه او را برای دومین شب نگاه دارد، و باقی افسانه را از وی بشنود. و چنین گویند که این کتاب برای لحمانی دختر بهمن تالیف گردیده، و قصه دیگری در این باره نقل کرده اند." الفهرست، محمد ابن اسحاق ابن ندیم(380 قمری) از هزارویکشب حمایت مالی کنید. نسخه به روزتر پادکست را در کانال تلگرامی هزارویکشب گوش کنید:https://telegram.me/Shabe1001

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Copyright 2020 1001Shab
    Show more Show less
Episodes
  • دیباچۀ هزارویکشب
    Apr 15 2019
    آغاز داستانحکایت شهریار و برادرش شاهزمانچنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر کرده وزیر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد.شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکرگاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند. ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید.شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمیرفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتنش گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود؟ شاهزمان گفت:گر من ز غمم حکایت آغاز کنمبا خود دل خلقی به غم انباز کنمخون در دل من فسرده بینی ده تویچون غنچه اگر من سر دل باز کنمشهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید. شاهزمان گفت:گر روی زمین تمام شادی گیردما را نبود به نیم جو بهره از آنشهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همیگشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند.خاتون آواز داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت) پس از آن خاتون در زیر غلام بخفت چنانچه گفتیحوریست به زیر اندر و دیوی به زبر بر (و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند) و تا پسین در آمیزش و بوس و کنار بودند (.زنگی گهران میان گلزار اندرلب بر لب لعبتان فرخار اندرگفتی که به گلشن اندرون زاغانندبرگ گل سرخشان به منقار اندرچون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملول شوم. پس از آن ملالتش نماند و به عیش و نوش و خور و خواب گرایید. چون برادر از نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه ات زرد می شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟ شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم.تا هست عیان تکیه نشاید به خبر بر.شاهزمان گفت: به نخجیر ده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم...
    Show more Show less
    23 mins
  • شب اول و شب دوم
    Apr 15 2019
    شب اول و دومشهرزاد در شب نخستین گفت:حکایت بازرگان و عفریتای ملک جوانبخت، شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد. وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی بر آساید. چون بر آسود، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد و تخم خرما بینداخت.در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت. بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی مر [= بی شمار] و چند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه باز گردم و مال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم و پس از سالی نزد تو آیم.عفریت خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت.به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان از بهر چیستی؟ بازرگان ماجرا باز گفت. پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که: در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن در آن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد.بازرگان بگریست و آن هرسه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی.حکایت پیر و غزال پیرگفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عم و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیز پسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دخترعم من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز و پسر مرا با جادو، گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود.پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت. من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید قربان در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواستم که قربانی کنم. شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود. من آستین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم. گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود...
    Show more Show less
    18 mins
  • شب سوم و شب چهارم
    Apr 15 2019
    شب سوم و چهارمچون شب سوم برآمدحکایت صیادشهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیادی سالخورده. زنی سه پسر (1) داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود. همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی انداخت.روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است. آنچه زور زد به در آوردن نتوانست. در کنار دریا میخی کوفته دام فرو بست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به در آورد دید که به دام اندر خری است مرده.محزون گردید و گفت: سبحان الله، امروز عجب رزقی نصیب من شد. پس دوباره دام در آب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرون آورد دید که سنگین تر از نخست است. گمان کرد که ماهی بزرگ است. خود در آب فرو رفت. به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را بدید به حزن اندر پیوسته گفت:فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبه اسکندر آمدیپس خمره را بشکست و دام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت بر خواند:به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیشبه کردگار رها کرده به مصالح خویشپس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهار دفعه دام در آب نمی اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت. پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فروبسته خود را به دریا انداخت. به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیز بر سر آن ریخته، به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند. چون صیاد این را بدید انبساط و نشاطش روی داد و با خود گفت که سر این باید گشود. پس کارد گرفته ارزیز از سر آن رویین خمره دور ساخت و آن را سرنگون کرده بجنبانید که اگر چیزی در میان داشته باشد فرو ریزد.دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به در آمد که سر به ابر میسود.چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را بدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم.صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال است سپری شده. حکایت خویش بازگوی.چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد، آماده مرگ باش. صیاد گفت: سزای من که ترا از چنین زندان رها کردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون در خواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.عفریت گفت که: من و صخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای او ایمان نیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیا را نزد من فرستاد. او مرا پیش سلیمان برد.از من پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سرپیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.هفتصد سال در قعر دریا بماندم و در دل داشتم که هر که مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی ...
    Show more Show less
    19 mins

What listeners say about داستان‌های هزارویکشب

Average customer ratings

Reviews - Please select the tabs below to change the source of reviews.